ای
مهربان ! نمی دانم عکس نورانیت را در کدامین فصل غم انگیز و بی ترانه ی دلم به
تماشا نشسته ام که این گونه مست دیدار تو شدم . نمی دانم پای درددل کدامین دلشکسته
تر از خود نشستم که این چنین , دل بی تابم را بی قرار تو ساخت , خبر ندارم , قطره
قطره اشکم را در کدامین گلدان تنهایی ریختم که گل مهر تو رویید و شعرهای غمگینم
برای رسیدن تو به پرواز درآمد، راستی من بر سنگفرش کدامین دل نورانی به دنبال
ردپای تو گشته ام.
من
از غصه پرغم روزهای خاکستری دلم , از جمعه های دلگیری که بی رخ ماه تو گذشته ,
نوشته ام و آن قدر در این چین خوردگی سکوت به دنبال آوایی از تو گشته ام تا سهمم
شفقی سوخته از آه آرزومندانت شد و حسرتی بی نهایت که سر به آسمان کشید .
مولای
مهر ! در پس کوچه غبار گرفته ی وجودم , غرق رویا , در گوشه ای از سجاده ی انتظار ,
ماتم زده به یادت قلم به روی کاغذ می کشم و تو را می خوانم, ای پر صلابت ترین
رهگذر زمان , با رایحه ی دل انگیز وجودت , وجودم را از هر غباری , غباررویی می کنم
, کمکم کن ! که نیازم را که سرچشمه دلبستگی به دنیاست به حراج بگذارم و جسم خاکیم
را به آن سوی حصار غرور و خودخواهی پرواز دهم.
آری
این تولدی نو است برای من , آن هم در بهار جوانی , زیباترین سهم من از تقدیر .
حال
مرا می شناسی من همانم , گدای سمج , که ره خانه ات را در کودکی به خاطر سپردم و در
نوجوانی سفره نیازم را وقت زمزمه عهد گستردم و در جوانی در هر صبح و آدینه , هنگام
هق هق خیس ندبه بست نشستم که در برویم بگشایی .......
رحمی
کن ای سراسر مهر و رحمت ! چند صباحی بیشتر باقی نیست , لحظاتم را به رایحه
ی دعا و تسبیح معطر خواهم ساخت , با هق هق خیس دیده ام , دل انتظار را حکاکی خواهم
کرد و با لبخند شوق دیدارت, جاده ی انتظار را چراغانیخواهم کرد تا ابتدای جاده
ظهور , روزهایم را که پر بغض و حسرت ظهورت شده در جاده انتظار پرپر خواهم کرد که
میزبان قدم های مبارکت باشد .
می خواهم از عمق وجودم فریاد بزنم و بگویم : ای سبز ترین غزل من , اگربیایی
خاک پایت را سرمه چشمانم می کنم پس: طلوع کن